واقعا میخواستم باهاش صحبت کنم. نه مثل همیشه، میخواستم واقعا بگم که چطور حسی دارم. کلمهها یاری نکرد و دلم هم. اما خیلی خوب تونستم وضعیت خودم رو شرح بدم. “میدونی، خیلی وقتا کم مییارم. میگم دیگه نمیتونم، این آخرشه، نهایت صبر و تحملمه، و نهایت بدبختی و غم و غصه، احساس می کنم که تا پایان چیزی نمونده، چند نفس فقط، از حال میرم. توانی ندارم. میافتم زمین. صدای پاهای کسی رو میشنوم که داره نزدیکم میشه، دستمو میگیره… …