هر چقدر فکر میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم تابستان بود یا زمستان، ده سال پیش بود یا کمتر… اما اطمینان دارم آن روز با برادرم بودم و در کتابفروشی انتشارات هاشمی در میدان ولیعصر. ما مشغول حض بردن از کتابها بودیم و گهگاه با پیدا کردن کتابهایی که در لیستمان بود با خوشحالی همدیگر را صدا میزدیم. یادم است هر دو کنار قفسهی رمانهای خارجی بودیم و سر در کتاب و مشغول تصمیم گیری که کتاب «گور به گور» فاکنر با کدام ترجمه بهتر است که مردی جوان را دیدیم ریز نقش با ریش و مویی بلند و کلاه شاپو و احتمالا عینک. لاغر بود و متفکر. به خاطر ندارم چطور سرِ صحبتمان باز شد، اما به یاد دارم او بود که پیشنهاد کرد از «پل استر» و «سلین» بخوانیم. از پل استر تعریف کرد و ما هر دو پر از شور و شعف شدیم. توصیه کرد که پل استر خوانی را از کتاب «کشور آخرینها» شروع کنیم و سپس «سفر در اتاق تحریر»ش را بخوانیم. حتی راجع به مترجم کتابهای پل استر صحبت کردیم. از کافکا و رومن گاری صحبت کردیم و بعد او از سلین برای ما گفت… از تفکرات ضد جنگِ سلین گفت و نا امیدانه راجع به «سفر به انتهای شب»ش گفت که در ایران دیگر تجدید چاپ نمی شود. از جسارت نوشتن زندگی همانگونه که است که ما غرقِ لذت و خیال پردازی شده بودیم و هر کتابی را که توصیه کرده بود را به لیست کتابهای خریداری شدهمان اضافه کردیم. به یاد دارم؛ کشور آخرینها، سفر در اتاق تحریر، ارواح، مردی در تاریکی از پل استر و مرگ قسطی، دار و دسته دلقکها و قصر به قصر از سلین. ما در آن لحظه حس میکردیم به گنجی نایاب دست پیدا کردهایم، با آنکه هنوز هیچ کدام از آن کتابها را نخوانده بودیم اما صدایی در وجودمان میگفت که زندگیمان تغییر بزرگی کرده است. ما نه اسمِ آن مردِ جوان را پرسیدیم و نه حتی دوباره او را دیدیم، اما تاثیری که او با معرفی این دو نویسنده در زندگی ما گذاشت را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
پ.ن: این روایتی است از دیدگاه من. تنها از برادرم پرسیدم که آیا آن روز را یادش است یا نه و این تمام چیزی است که من به یاد دارم. شاید او بیشتر و دقیقتر به یاد داشته باشد آن روز را. از سفر که آمد باید از او پرس و جو کنم.