واقعا میخواستم باهاش صحبت کنم. نه مثل همیشه، میخواستم واقعا بگم که چطور حسی دارم. کلمهها یاری نکرد و دلم هم. اما خیلی خوب تونستم وضعیت خودم رو شرح بدم.
“میدونی، خیلی وقتا کم مییارم. میگم دیگه نمیتونم، این آخرشه، نهایت صبر و تحملمه، و نهایت بدبختی و غم و غصه، احساس می کنم که تا پایان چیزی نمونده، چند نفس فقط، از حال میرم. توانی ندارم. میافتم زمین. صدای پاهای کسی رو میشنوم که داره نزدیکم میشه، دستمو میگیره… اما با بیرحمی تمام منو رو زمین می کشه، نمیتونم دستمو از دستش جدا کنم، ولم نمیکنه. زجر میکشم… توانی هم ندارم فریاد بکشم، یا تلاشی کنم تا دستم رها شه از دستای بیروحش. منو رو زمین میکشه. نمیتونم کاری کنم. چند نفسِ باقیمونده هی طولانی و طولانیتر میشه و من … “
زمان… با بی رحمی تمام داره اینکارو با من میکنه.
پ.ن : اینقدر توضیح ندادم فکر کنم.
1 دیدگاه On زجر…
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت