” دشوار است مردی از گذشتههایش سخن بگوید. شادی فراموش میشود، و اندوه باز میماند. و سخن گفتن از اندوه، اندوه زاست. در دیدگان سیاه او، آن دو گوی براق بلورین، عشق را دانستم، در گیسوان او، که همرنگ اندوه من بود، عشق را دانستم. بازوان او که مرا به خود میخواندند، چنان مینمود که یک دم یاورم خواهند بود، و دمی دیگر، بستر آرامشم.”
می خواهم از تو سرشار شوم، بیش از پیش… من تهی از کلمهام و سرشار از احساس و مفهوم. مرا بخوان، کلمه به کلمه، ورق بزن دلم را… مگذار این دفتر کاهی دست نخورده، زیر انبوهی از احساسات مدفون شود…
مرا بخوان … الهامم
پ.ن : پاراگراف اول قسمتی از داستان “کتاب انسان” از کتاب “ستارههای شب تیره” از فریدون تنکابنی می باشد.