چراغای اتاقم خاموشِ، نشستم روی تختم و تکیه دادم به دیوار. میدونم ساعت از ۴ گذشته، ۴ صبح. گرچه پنجرهی اتاقم بسته است اما میتونم حس کنم که هوا خنکِ. کمی سردم میشه، بیتفاوت به این مسئله همچنان نشستم روی تختم و به اتاقم توی تاریکی نگاه میکنم. چشمام به تاریکی عادت کرده و کتابها، وسایل و لباسها توی شلوغی کاملا برام تفکیک پذره. اما ذهنم چی؛ ذهنم اونقدر شلوغِ که تفکراتم به سختی قابل تفکیکِ. قصد مرتب کردن اتاقم …
دسته: شب
ساعت از سه و نیم گذشته، تا جایی که من می تونم ببینم چراغ تمام خونه ها خاموشه. هوا خیلی سرده این شبا. یه سرمای بی موقع و سخت. دستام رو گذاشتم تو جیب کاپشنم. کلاهم رو هم تا نزدیکی های چشام پایین آوردم و شال گردنم رو هم تا نزدیکی چشام بالا کشیدم. فقط چشمام بیرونه، چشمایی که هر لحظه امکان داره بباره و… هوا ابری نیست. تقریبا یه ربعی می شه که زل زدم به صورت فلکی ” …
ساعت ۳.۴۲ دقیقه است که چراغ اتاقمو خاموش می کنم. رو تختم دراز می کشم. صاف زیر پتو می خوابم. مثل مرده ای که با آرامش دراز کشیده. دستام رو هم صاف و در منتها علیه بدنم دراز می کنم. خوابم نمی یاد. صبح امتحان دارم، خوب خوندم. پر از فکر و خیالم. اول سعی می کنم که سقف اتاقم رو بردارم. سعی می کنم آسمون رو مجسم کنم. سعی می کنم صورت های فلکی و ستاره ها رو ببینم. …